8/11/90
سلام عزیز دلم
امروز خیلی دلم برات تنگ شده شاید به خاطر اینه که هفته پیش زیاد پیش هم بودیم
هفته ای که گذشت تا سه شنبه مهمون داشتیم مامانی و دخترخاله اومده بودن تهران.
شنبه که برف شدید می اومد من اومدم سرکار و شما پیش مامانی موندی
یکشنبه تا سه شنبه با مهمونامون بودیم
خیلی خوش گذشت صبح که میشد میرفتیم گشت و گذار و شب خسته و کوفته و لرزان برمی گشتیم از مراکز خرید گرفته تا درکه و دربند و امامزاده صالح و لاله زار و ....
شما هم خیلی خوش گذروندی دخترخاله یه پسر داره 12 ساله است اسمش ابولفضله ولی نمیدونم چرا شما بهش میگفته حمیدرضا و خیلی باهاش خوش بودی و خیلی عاطفه ای باهاش برخورد میکردی
جالب اینجاست که توی این چند روز همه بهش می گفتن حمیدرضا و دیگه با اسم خودش صداش نمی کردن.
شما هم که حسابی شیرین زبونی می کردی و اونا هم با دوربینها و گوشی هاشون حسابی ازت عکس و فیلم گرفتن تا برن و به خاله زهرا و خاله معصومه نشون بدن
آخی بیچاره خاله هات دلم براشون میسوزه که ازت دورن و باید با عکس و فیلمات روزگار بگذرونن