شنبه 16/2/91
سلام دخترم
دیروز که اومدم دنبالت یه لباس خوشگل برات گذاشته بودم که خیلی بهت می اومدم و همه مامانا ازت تعریف کردن
مامان محیا هم زحمت کشیده بود برنامه میوه آوردن رو مشخص کرده بود و بهمون داد امیدوارم همه مامانا منظم عمل کنند
مامانی (مامان بابا) و عمو علیرضا اومدن تهران و خونه عمه مرضیه بودند و چون فردا دوباره بلیت برگشت داشتند چاره ای نبود و باید میرفتیم تا شهر ری برای دیدن مامانی
ساعت ٥ با بابا تماس گرفتم که زود بیاد تا بریم و زود برگردیم بابا هم که به قول خودش ٦ میرسه ٧:١٥ رسید و من از شدت عصبانیت به بابا گفتم من نمی آم با این ترافیک تازه ١٠ میخوایم برسیم
شما هم در جواب من گفتی :خوب مامان شما نیا من با بابا میرم پیش مامانی زود هم بر میگردیم باشه....قابل توجه مامان ها که خودشون رو برای دختراشون میکشند ولی دخترا همیشه توی بحث پدر و مادر از پدرشون دفاع می کنند (البته من خودم هم این جوری بود و الان حال مامانمو درک می کنم)
خلاصه منم که دیدم اوضاع پسه به روی خودم نیاوردم و حاضر شدیم و راه افتادیم
خدارو شکر خلوت بود و ٨ رسیدیم خونه عمه
ولی عمو علیرضا که خیلی هم عاشق شماست اونجا نبود با بابا تماس گرفت که من دل برای هستی تنگ شده بیاید من ببینمش خلاصه سریع شام خوردیم و ١٠ راه افتادیم تا ١١ و ٢٠ دقیقه هم پیش عمو بودیم و ١٢ امدیم خونه و خوابیدیم خلاصه شب پر ماجرا و پر فعالیتی بود و صبح نای پاشدن نداشتم و شما هم توی مهد خوابیدی