11/11/90
سلام عمر مامان
دیروز با خاله زهرا صحبت کردم گفتند میخوان 25 اسفند برن مشهد از ما هم دعوت کرد که بریم منم خیلی دلم میخواد یک سال ، سال تحویل رو اونجا تجربه کنم
شب که بابا اومد بعد از کلی بازی و سروصدا با شما بهش پیشنهاد دادم
مامان :امسال دلم میخواد سال تحویل توی مشهد باشیم
بابا : خیلی خوبه
مامان : پس برای 25 بلیت بگیریم ؟
بابا :از 25 خیلی زوده من اصلا نمیتونم مرخصی بگیریم خیلی سرمون شلوغه
مامان :واقعا که یکبار نشد ما یه برنامه ریزی مثل همه آدما بکنیم
بابا : از 1 فروردین تا 6 من در خدمتم هر جا بخوای می ریم
مامان : لازم نکرده من میخوام با خواهرم برم اونم از 25 اسفند تا 2 عید (روی دنده لجبازی )
بحث تموم شد
ولی من همچنان بابت این قضیه ناراحت بودم
موقع شام شما از روی مبل می پریدی روی دوش بابا .یدفعه بابا نتونست از پشت بگیرتت و با سر اومدی توی سفره .دوغ ریخت تو سفره و نزدیک بود سرت بخوره به قابلمه.خیلی به خیر گذشت منم که دلم پر بود شروع کردم به داد و بیداد سر بابا
آخه خیلی عصبانی شده بودم