هستی روشنی هستی روشنی ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

درباره هستی

هنر نمایی دخترم

سلام عزیزم چند روز پیش دوربین رو برداشته بودی و وقتی من متوجه شدم دیدم چه عکس های خنده داری از تمام زوایای خونه و از خودت انداخته بودی خیلی هاش قابل شناسایی نبود ولی این چند تا رو پاک نکردم تا توی وبلاگت برای یادگاری بزارم       ...
17 تير 1391

یادی از گذشته

سلام دخترم خیلی وقته که وبت رو بروز نکردم آخه عکس جدید ازت ندارم امروز داشتم عکس های زیر یکسالگیتو نگاه میکردم دلم خواست چند تا رو برات بذارم تا یادی از گذشته کنم ادامه مطلب این اولین عکسی بود که ازت گرفتیم و توی عکس خنده بر لبانت بود (یکماه و نیمگی ) مشهد -دو ماهگی-الماس شرق   اولین باری که تونستی بدون کمک بنشینی   اولین باری که گذاشتمت توی روروئک ...
24 خرداد 1391

19/2/91

این لباس را خانم امیری از تورنتو برات آورده این لباس هم خاله محیا گلی زحمت دوختش رو کشیده (مامان محیا مرسی) ...
23 ارديبهشت 1391

مادرم روزت مبارک

    مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت. شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم. مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد. ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر! ای الهه مهر. تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است ، از تبار فاطمه ای وگویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چراکه دعایت سرمایه فردای من است. ... مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ،...
23 ارديبهشت 1391

شنبه 16/2/91

سلام دخترم دیروز که اومدم دنبالت یه لباس خوشگل برات گذاشته بودم که خیلی بهت می اومدم و همه مامانا ازت تعریف کردن مامان محیا هم زحمت کشیده بود برنامه میوه آوردن رو مشخص کرده بود و بهمون داد امیدوارم همه مامانا منظم عمل کنند  مامانی (مامان بابا) و عمو علیرضا اومدن تهران و خونه عمه مرضیه بودند و چون فردا دوباره بلیت برگشت داشتند چاره ای نبود و باید میرفتیم تا شهر ری برای دیدن مامانی ساعت ٥ با بابا تماس گرفتم که زود بیاد تا بریم و زود برگردیم بابا هم که به قول خودش ٦ میرسه ٧:١٥ رسید و من از شدت عصبانیت به بابا گفتم من نمی آم با این ترافیک تازه ١٠ میخوایم برسیم شما هم در جواب من گفتی :خوب مامان شما نیا من با بابا میرم پیش...
17 ارديبهشت 1391

چهارشنبه 6/2/91

چهارشنبه روز شهادت حضرت فاطمه که تعطیل هم بود رفتیم روضه خونه دایی سعدالله(دایی بابا) همه فامیل بابات اونجا بودند بعد از تمام شدن مراسم تصمیم گرفتیم بریم آبشار تهران چون بارون ه باریده بود و هوا واقعا عالی بود با بابا تماس گرفتم که برات لباس برداره و بیاد دنبالمون با خاله معصومه (دختر خاله بابا )و عمه مرضی رفتیم آبشار تهران هوا یکم سرد بود ولی ما سه ساعتی اون بالا دوام آوردیم هوا واقعا تمیز بود جای همه دوستان خالی   از شال و کلاه هستی تعجب نکنید آخه هم بارون اومده بود و هم توی ارتفاع بود واقعا هوا سرد بود ولی خیلی دلچسب بود اینم یه منظره قشنگ صورتیه یگانه (دختردختر خاله بابا) آبیه مهشید (دختر عمه ) ...
16 ارديبهشت 1391

ماجراهای این سه نفر

دیروز وقتی اومدم دنبالت هوا خیلی خوب بود با محیا و بردیا اومدی توی حیاط تا بازی کنید هر چه ما سه تا مامان تلاش کردیم که یه عکس سه نفره خوب از شما سه تا بگیریم نشد که نشد از بس هر دفعه یکی از شما وول می خوردید اینم عکس ها هستی و بردیا بهشون گفتیم بچه ها کنار گل ها روبه ما وایسید این شد نتیجه اش ...
23 فروردين 1391