هستی روشنی هستی روشنی ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

درباره هستی

روزنوشت 17و18/1/91

سلام دخترم به خاطر رسیدنمون به تهران در روز 14 ساعت 11 شب و دو روز رفتن سرکار خیلی منتظر آخر هفته بودم تا هم یه استراحتی بکنیم و هم به کارهای عقب مونده برسیم .آخر هفته ی خوبی بود . پنج شنبه عصر میخواستیم چند جا برای عید دیدنی بریم اما موفق نشدیم در نتیجه به پیشنهاد بابا رفتیم آبشار تهران خیلی قشنگ بود و ما دم غروب رسیدیم و یه کم بالا رفتیم اما چون برای شما کلاه برنداشته بودم ترسیدم سرما بخوری و زود برگشتیم خونه .ولی خوش گذشت و یه آش رشته هم زدیم تو رگ خیلی چسبید جای همتون خالی . به همه پیشنهاد میکنم جای خیلی قشنگ و دنجیه و بسیار خنک.   جمعه عصر هم رفتیم خونه آقای امیری عید دیدنی شما هم بی نصیب نموندی و 10000 تومن&nb...
19 فروردين 1391

تعطیلات نوروز 91

سلام به همه دوستای خوب وبلاگیم امیدوارم همه تعطیلات بهشون خوش گذشته باشه و سال 91 رو خوب شروع کرده باشند بالاخره بعد از 19 روز خوشگذرونی و استراحت برگشتیم سر کار و شما مهد کودک. مطمئنم که امروز بهت خوش میگذره چون حسابی دلت برای دوستات تنگ شده . ولی من خیلی دلم برات تنگ شده آخه این 19 روز همش باهام بودی و یک لحظه هم ازم دور نبودی. تا رو روال بیفتیم یه چند روزی زمان میبره امیدوارم امسال برای همه سال خوبی باشه برای تو جوجه کوچولوی من هم سالی سرشار از سلامتی و به دور از هر غم و غصه ایی باشد.(الهی آمین)   امسال عید هم طبق روال هر سال رفتیم یزد خونه مادرجون همین که همه در کنار هم بودیم خیلی خوش گذشت رویداد خاص عید امسال هم...
15 فروردين 1391

آخرین روز کاری در سال 90

امروز آخرین روز کاری مامان هست امیدورام همه سال جدید رو با دل خوش شروع کنند و سال خوبی هم در انتظارشون باشه به همه دوستای خوب وبلاگیم خوش بگذره امروز هم عکاس میاد مهدتون و من هم سفارش یک عکس تکی و دسته جمعی دادم خیلی دوست دارم یه عکس دسته جمعی از دوستات داشته باشی امیدوارم عکسات خوب بشه به امید دیدار دوباره
24 اسفند 1390

22/12/90

سلام عشق مامان امروز توی مهد کودک قراره براتون جشن سفره هفت سین بندازن با دیدن تزئینات خیلی ذوق کردی الهی من قربونت برم امیدوارم بهت خوش بگذره
22 اسفند 1390

10/12/90

سلام نازگلم دیروز وقتی رسیدیم خونه یه خستگی گرفتم و کلمه بابا رو نشونت دادم  بهت گفتم هستی اینجا نوشته قبل از اینکه من بگم بابا شما گفتی بابا فکر کنم از سی دی که شب قبل چند بار دیدی یاد گرفتی بعد که دیدم مامان و بابا رو خوب یاد گرفتی کلمه دست رو نشونت دادم و اون رو هم یاد گرفتی دوباره چندبار سی دی رو دیدی راستی یادم رفت بگم دیشب برای اولین بار خودت گفتی جیش دارم و وقتی بردمت دستشویی دیدم مثل دفعه های قبل سرکاری نیست و چند بار دیگه هم این عمل پسندیده رو تکرار کردی دیگه فکر کنم تا حدودی توی دستت اومده انشاالله دیگه بعد از عید به طور کلی از شر مای بیبی خلاص میشی  
13 اسفند 1390

10/12/90

سلام نازگلم دیروز وقتی رسیدیم خونه یه خستگی گرفتم و کلمه بابا رو نشونت دادم  بهت گفتم هستی اینجا نوشته قبل از اینکه من بگم بابا شما گفتی بابا فکر کنم از سی دی که شب قبل چند بار دیدی یاد گرفتی بعد که دیدم مامان و بابا رو خوب یاد گرفتی کلمه دست رو نشونت دادم و اون رو هم یاد گرفتی دوباره چندبار سی دی رو دیدی  
10 اسفند 1390

شروع کار با تراشه های الماس 8/12/90

دیروز وقتی رسیدم خونه بسته های تراشه الماس رو از جلوی چشم شما برداشتم چون باید هر روز یک کلمه رو نشونت بدم اول جزوه آموزشی رو خوندم و بعد کار رو شروع کردم اول کلمه مامان رو نشونت دادم و بعد از چند ثانیه مکث گفتم اینجا نوشته مامان دوباره خواستم تکرار کنم که شما زودتر از من تکرار کردی و خواستی کارت رو بگیری فکر می کردی پشتش هم نوشته بابا. وقتی دیدی پشتش خالی رفتی رو میز و گفتی مامان بابا کو هرجور بود سرگرمت کردم که دنبال کلمه بابا نباشی قربونت برم که همه جا مامان و بابا را با هم می بینی و میدونی بعد از مامان ، بابا است سی دی رو هم برات گذاشتم خیلی خوشت اومد و چند بار تماشاش کردی از قسمت انگلیسیش خیلی خوشت اومد توی سی دی وقتی آقا ...
9 اسفند 1390

2/12/90

سلام دخترم یکشنبه که اومدم دنبالت دیدم وای چه حالی داری (اب ریزش بینی شدید) رفتم خونه و یه کم دارو بهت دادم در نتیجه دوشنبه رو موندم پیشت تو خونه.تصمیم داشتم سه شنبه رو هم بمونم پیشت و بهت برسم اما از بس از اداره بابت کارهای بیخود بهم زنگ زدند اعصابم خرد شد و سه شنبه اومدیم مهد البته به نظرم بهتر شده بودی امیدوارم دوباره حالت بدتر نشه. دلم به حالت میسوزه خاله هات و مامان بزرگت که دلسوزم و دلسوزت هستن ازمون دورن و نمیتونن بهم کمک کنن حتی نمیتونم باهاشون درد دل کنم آخه میگم بیچاره ها از راه دور ناراحت میشن که نمیتونن برام کاری بکنن عزیزم خدا کنه لااقل تو هیچوقت مریض نشی تا من جای خالی اونا رو کمتر حس کنم . الان اگه خاله زهرا تهران بو...
2 اسفند 1390

چند روز تعطیلی

اول از همه از چهارشنبه عصر بگم که وقتی اومدم دنبالت خاله بهاره گفت هستی امروز چند بار بالا آورده خیلی نگران شدم رفتیم تو سرویس توی راه باز هم بالا آوردی و هر چه لباس داشتی به گند کشیدی رسیدم خونه همه لباساتو با هم ریختم لباسشویی غافل از اینکه شما درجه حرارات آبشو دست کاری کرده بودی و لباس بافتنی ، شال گردن و کاپشنت همه با ماکسیمم درجه حرارت شسته شدن و تمام لباس بافت و شال گردنت از بین رفتن .فدای سرت عسیسم چهارشنبه شب که همش نق می زدی و بی حال بودی اصلان هم اشتها نداشتی پنج شنبه برات آش درست کردم بهتر شده بودی قصد داشتم عصر بریم خرید که عمو زنگ زد و گفت شب می آن خونمون پس خرید کنسل شد جمعه ظهر رفتیم خونه عمو و شب رفتیم خونه عمه اما ...
23 بهمن 1390