هستی روشنی هستی روشنی ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

درباره هستی

شروع کار با تراشه های الماس 8/12/90

دیروز وقتی رسیدم خونه بسته های تراشه الماس رو از جلوی چشم شما برداشتم چون باید هر روز یک کلمه رو نشونت بدم اول جزوه آموزشی رو خوندم و بعد کار رو شروع کردم اول کلمه مامان رو نشونت دادم و بعد از چند ثانیه مکث گفتم اینجا نوشته مامان دوباره خواستم تکرار کنم که شما زودتر از من تکرار کردی و خواستی کارت رو بگیری فکر می کردی پشتش هم نوشته بابا. وقتی دیدی پشتش خالی رفتی رو میز و گفتی مامان بابا کو هرجور بود سرگرمت کردم که دنبال کلمه بابا نباشی قربونت برم که همه جا مامان و بابا را با هم می بینی و میدونی بعد از مامان ، بابا است سی دی رو هم برات گذاشتم خیلی خوشت اومد و چند بار تماشاش کردی از قسمت انگلیسیش خیلی خوشت اومد توی سی دی وقتی آقا ...
9 اسفند 1390

2/12/90

سلام دخترم یکشنبه که اومدم دنبالت دیدم وای چه حالی داری (اب ریزش بینی شدید) رفتم خونه و یه کم دارو بهت دادم در نتیجه دوشنبه رو موندم پیشت تو خونه.تصمیم داشتم سه شنبه رو هم بمونم پیشت و بهت برسم اما از بس از اداره بابت کارهای بیخود بهم زنگ زدند اعصابم خرد شد و سه شنبه اومدیم مهد البته به نظرم بهتر شده بودی امیدوارم دوباره حالت بدتر نشه. دلم به حالت میسوزه خاله هات و مامان بزرگت که دلسوزم و دلسوزت هستن ازمون دورن و نمیتونن بهم کمک کنن حتی نمیتونم باهاشون درد دل کنم آخه میگم بیچاره ها از راه دور ناراحت میشن که نمیتونن برام کاری بکنن عزیزم خدا کنه لااقل تو هیچوقت مریض نشی تا من جای خالی اونا رو کمتر حس کنم . الان اگه خاله زهرا تهران بو...
2 اسفند 1390

چند روز تعطیلی

اول از همه از چهارشنبه عصر بگم که وقتی اومدم دنبالت خاله بهاره گفت هستی امروز چند بار بالا آورده خیلی نگران شدم رفتیم تو سرویس توی راه باز هم بالا آوردی و هر چه لباس داشتی به گند کشیدی رسیدم خونه همه لباساتو با هم ریختم لباسشویی غافل از اینکه شما درجه حرارات آبشو دست کاری کرده بودی و لباس بافتنی ، شال گردن و کاپشنت همه با ماکسیمم درجه حرارت شسته شدن و تمام لباس بافت و شال گردنت از بین رفتن .فدای سرت عسیسم چهارشنبه شب که همش نق می زدی و بی حال بودی اصلان هم اشتها نداشتی پنج شنبه برات آش درست کردم بهتر شده بودی قصد داشتم عصر بریم خرید که عمو زنگ زد و گفت شب می آن خونمون پس خرید کنسل شد جمعه ظهر رفتیم خونه عمو و شب رفتیم خونه عمه اما ...
23 بهمن 1390

19/11/90

صبحت بخیر نانازم امروز وقتی رفتیم مهد هنوز کسی نیومده بود منم با هزارتا کلک لباساتو عوض کردم بعد فهمیدم که شوفاژها خرابه دیگه هرچی تلاش کردم که دوباره لباسوتو بپوشونم نگذاشتی بعد محیا کوچولو اومد شما همین که دیدی مامان محیا رفت به من گفتی مامان شما هم برو دیگه.... اینم چند تا عکس   ...
19 بهمن 1390

شیرین زبونی ها

سلام عزیزم مامان امروز اومدم چندتا از شیرین زبونی هات و اینجا بنویسم هرچند به شیرینی زمانی نیست که از زبون خودت میشنویم مامان :هستی برای اینکه موهای تمیزی داشته باشیم باید چیکار کنیم هستی با آب و تاب بسیار :باهد باهد میریم حموم موهامونو شامپون بزنیم گیه نکنیم ،دوتر خوبی باشیم وقتی پشت تلفن ازش می پرسن چیکار می کنی هستی میگه :دارم مامانمو اذیت نمی کنم بابامو اذیت نمی کنم دوتَر خوبیم دیشب داشتم با بابا صحبت می کردم توی صحبتام گفتم بیت المال شما هم پشت سر من هرچی ازت می پرسیدیم خیلی قشنگ با حرکات دست رو به بابا می گفته بیت المال همدردی با مامان محیا: تازگی ها اصلا از پوشک خوشت نمی آد تو خونه که آزادی و پوشکت نمی ...
17 بهمن 1390

11/11/90

سلام عمر مامان دیروز با خاله زهرا صحبت کردم گفتند میخوان 25 اسفند برن مشهد از ما هم دعوت کرد که بریم منم خیلی دلم میخواد یک سال ، سال تحویل رو اونجا تجربه کنم شب که بابا اومد بعد از کلی بازی و سروصدا با شما بهش پیشنهاد دادم مامان :امسال دلم میخواد سال تحویل توی مشهد باشیم بابا : خیلی خوبه مامان : پس برای 25 بلیت بگیریم ؟ بابا :از 25 خیلی زوده من اصلا نمیتونم مرخصی بگیریم خیلی سرمون شلوغه مامان :واقعا که یکبار نشد ما یه برنامه ریزی مثل همه آدما بکنیم بابا : از 1 فروردین تا 6 من در خدمتم هر جا بخوای می ریم مامان : لازم نکرده من میخوام با خواهرم برم اونم از 25 اسفند تا 2 عید (روی دنده لجبازی ) بحث تموم شد ولی من ...
11 بهمن 1390

مامان ، دلت برام تنگ شده .

سلام عسیسم دخترم نسبت به سنش خیلی خوب احساسش رو بروز میده چند بار در روز بهم میگه مامان دوستت دارم دیروز که رفتیم خونه بهم گفت مامان دلت برام تنگ شده.من گفتم آره دخترم دلم برات خیلی تنگ شده اونهم گفت منم دلت برام تنگ شده تازه فهمیدم که منظورش اینه که دلم برات تنگ شده چون دوتا ضمیره بچه ام قاطی کرده . در ضمن چون خیلی حس عکس گرفتن نیست منم خیلی نمی آم انشاءالله آخر هفته میخوام برم برات خرید کنم و به زودی با عکس ها و لباس های جدید می آم خدمتتون  
11 بهمن 1390

8/11/90

سلام عزیز دلم امروز خیلی دلم برات تنگ شده شاید به خاطر اینه که هفته پیش زیاد پیش هم بودیم  هفته ای که گذشت تا سه شنبه مهمون داشتیم مامانی و دخترخاله اومده بودن تهران. شنبه که برف شدید می اومد من اومدم سرکار و شما پیش مامانی موندی  یکشنبه تا سه شنبه با مهمونامون بودیم  خیلی خوش گذشت صبح که میشد میرفتیم گشت و گذار و شب خسته و کوفته و لرزان برمی گشتیم از مراکز خرید گرفته تا درکه و دربند و امامزاده صالح و لاله زار و ....  شما هم خیلی خوش گذروندی دخترخاله یه پسر داره 12 ساله است اسمش ابولفضله ولی نمیدونم چرا شما بهش میگفته حمیدرضا و خیلی باهاش خوش بودی و خیلی عاطفه ای باهاش برخورد میکردی جالب اینجاست که توی این چ...
8 بهمن 1390